
چرا حرف قلب مونو نمیزنیم؟ترسوایم؟نمیدونم!شجاع نیستیم؟حتما احمقیم. چرا میذاریم یه حرف سال ها دقیقا توی دهنمون که هیچ،روی قلبمون سنگینی کنه؟چرا هیچوقت با شجاعت قدم جلو نمیذاریم؟دلیل عذاب خریدن با خفه کردن احساساتمون و نگفتن حرفامون چیه؟
یکم که قد میکشیم به خوده گذشتمون میگیم:احمق! ولی قلب و احساساتِ معصوم و صادقانمون هم احمقن؟؟نیستن!
"دوستِ من،تو الان به اون گذشته میگی احمق بازی،اما فکر نمیکنی من لعنتی دربرابر قلبت،روحت،احساساتت و ناراحتی هات که مسببش بودم،ذره ای مسئولم؟"
پروردگارا...تا کی باید بابت احساسات پنهان شده ی بقیه،خودمو سرزنش کنم؟وبه خودم بگم کاش یکم بیشتر توجه میکردم..تا کی باید بگم پشیمونم! و اره!من به شددددت پشیمونم،اما نمیتونم داد بزنم!و این باعث میشه بیشتر از همه وقتایی که چهار کیلومتر میدوم نفسم بگیره.آدم اشتباهی های زندگیم بدجور یقمو چسبیدن!
من چیکار کردم..؟یه آدمو از تو اوج بودنش رسوندم به جایی که حتی تو نوشته هاش منو سلاخی کنه،خودشو سلاخی کنه،احساساتشو سلاخی کنه..و همیشه مثل احمقا نفهمیدم.اما اگه میدونستم...حتما یه فرصت بهش میدادم! امیدوارم به جرم خیانت و عدم وفاداری توی قلب آفرودیت تون اعدام نشید.هنوزم میگم!اگر وفاداری توی یه رابطه بخواد معنی شه،من قطعا مترادف ترین مترادفشم.اما سنگینه برچسب خیانتکارِ بی وفا خوردن.دور و برم..ادم هایی هستن که به خاطر خودم دوستم دارن.اما الهه هام فقط اون چیزیو دوست داشتن که ازم ساخته بودن و اصرار میکردن باز ادامش بدم.
رابطه های ظرف و مظروفیِ مسخره!بار همه چیز رو تنها به دوش کشیدن به شدت خسته کنندست.تعداد سال هایی که این کارو انجام دادم دو رقمی شده.اما موقع دوست داشتن به شدت آدم بسازی ام ولی یکم هم شجاع!کسی که به همه فداکاری هام بگه خیانت،دیگه واسم دوست داشتنی نیست.ملکه عذابِ زندگیه.اما چرا از اون روز و هنوز و هر بار باز قلبم فشرده میشه؟جوابشو میدونم.
نه من اهمیت دادم و آدم های اطرافم مثل خودم شجاع نبودن!اونا جلونیومدن.اونا از دور تماشام کردن.حتما اگه الان نمیگفتن،میخواستن دوست داشتنشونو به گور ببرن.اونا هیچوقت نگفتن احساساتشونو...اونا توی خواستنشون و دوست داشتن خودخواه نبودن.شاید اگه یکم..یکم خودخواه میبودن،یه سهمی ازم میبردن.تا من همه صدم رو برای کسایی نذارم که بودنشون رو الان گناه میدونم.البته من هم گناه کارم.فکر اینکه قلب یه ادم،روح و روانش به علتی که من باشم آسیب دیده،باعث میشه به خودم بگم:تو یه عوضیِ بیشعورِ به تمام معنایی!مگه معذرت خواهی صادقانه و عمیق من میتونه قلب شکسته اون فردو ترمیم کنه؟هیچوقت.
احساساتم میگن کاش این ادما توی اون یازده سال پیش کلام میکردن و تو همه وقتتو جای صرف کردن با بعضی ها یکم صرف اینا میکردی.خب احساسات من!لطفا همین الان ساکت شیییید."مگه قرار نبود خودمونو دوست داشته باشیم؟این فکر و این احساس دور از حرفه ای بودنه."
صدامو صاف میکنم.از گذشته تشکر میکنم که باعث شد توی این نقطه باشم.و میگم خدایا مرسی.من به همه ی اون گذشته کاملا افتخار میکنم.اون گذشته منِ الان رو ساخت.
بیا لحظه ی رابطمونو دریابیم.این بهترین چیزیه که میدونم.و در حین دریافتن لحظمون،بیا واسه اینده ای ک باهم میخوایم بسازیمش تلاش کنیم. و به هم اطمینان بدیم...که قرار نیست هیچگاه تنها قدم بزنیم.
اجازه نده،هیچوقت،هیچ حرفی توی قلبت بمونه.از تنفر تا عشق،شجاع باش،و حرفت رو بزن.برای گفتن یک حرف،سال ها زمان نیاز نیست.همین الان هم دیره.باور کن اگه نگی،بیشتر پشیمون میشی.
پس بهش پیام بده یا زنگش بزن. الان وقتشه!
(ببخشید اگه پستم موجبات ی سری احساس بد رو فراهم کرد.اما سعی کردم قبل اینکه خیلی غربزنم و ناراحت باشم،بهتون بگم یه کاری نکنین که آدم هایی که دوستشون دارید،به نقطه ای برسن که من الان رسیدم.حسش خوب نیست.!پس با شجاع بودن حال خوب اون شخص رو تضمین کنین.)