- پست شده در - پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ
- ۵۲ : views
- ۰ : Comments
نحسیِ زَخم های سَرباز کرده قَدیمی
اگه بشه اسمشو گذاشت خستگی عاطفی،ناراحتی عمیق یا مچاله شدن قلب...
بی شک من درحال تجربه این غم آزاردهنده ام.
باریستا کافه فراموشکار نیست اما هیاهوی زندگی اونو بد درگیر خودش کرده.
اوایلش وقتی آدم ها نگاه میکنن،نگاه میدزدن،حواس جمع میکنن یا بی اختیار شیوه ای رو در پیش میگیرن که متوجه احساساتی میشی،بالا پایین میکنی،ربط میدی،گیج میشی و امان از دنیای گیجی...
بلاتکلیفی عاطفی از بدترین مدل های بلاتکلیفیه. بازی هایی که طرف مقابل آغاز میکنه، تمومی نداره و هربار تویی و اُوِرثینک بودنی که..
چند بار پیش اومد..یعنی خودش بهم ثابت کرد که بازیگرها و بازی دهنده های روزگار برای ارتباط با شخصیت نشخوار کنندهای مثل من،کشنده ان.
یک فاجعه ی به تمام معنا...!
درد کشیدن قلب به معنای اینه که هنوز وجود داره..کار میکنه و احساسات درش جریان دارن.و من باید خوشحال باشم که قلب دارم..
اینو مدتی پیش توی کتاب مغازه جادویی خوندم.
نقطه ای که قلب رو باز کنی..بزاری اون حرف بزنه..راه رو نشون بده
و من از اونجا دورم.هنوز که هنوزه.
تلفن هایی که با امید گرفتن یه خبر کوچیکه..و هربار ناامیدی رو ترجیح قلب خسته ام میدونم.ممنونم که کسی ازش حرف نمیزنه.
ابی تو حس تنهایی میگه:
داره میباره بارون و تو نیستی..
چه قدر حس بدیه، حس تنهایی
دارم میشکنم،آسون و تو نیستی!
عادت کردن هم همونقدر بده که این احساسات میتونن در صورت یه طرفه بودن قلب آدم رو آزار بدن.
وقتی برزخ افکار و احساسات،پیش و پس کشیدن منطق و احساس پیش میاد
بهترین راه،بهترین راه و بهترین راه دل کندنه...
رهایی بهترین انتخابه.
این یه راز همیشگیه،حتی اگه...
یه روزی بیاد که دیر شده و از من نفسی نمونده.
چشم ها حرف میزنن..
حتی یه غریبه آشنا میتونه عمق یه درد رو بفهمه..به شرطی که درحال تجربه اش باشه.گفت خوبی؟اینطور به نظر نمیاد!هاله عجیبی از غمو تو چشمات میبینم.
و من سکوت کردم در جواب...
اونقدر سنگینه گم شدن تو هزارپستوی کوچه های تاریک زخم های کودکی،که پیدا شدنم امیدی میخواد به درازای مسافت مادی نیاصرم..شاید طولانیه اما،من به زیباییش ایمان دارم.
یه روز خانم دکتر بهم گفت در نهایت رابطه ها و ازدواج ها یک هدف مهمه و اون رسیدن به شناختِ خوده.
من بخش های دردناکی از خودم رو شناختم..بخش هایی که حتی آگاهی از وجودشون باعث جوشش اشکه.یاداوری تاریکی و روزهای تیره است.
اما من میخوام چادر بزنم...
همینجا،وسط این نَحسیِ نرسیدنِ یک طرفه پر از رنج به خاطر زخم های باز شده کودکی..
همینجا تا وقت طلوع میخوام بمونم.اونقدر سرد هست که آغوش کسی منو گرم نکنه. اما امیدوارم بتونم تصویر ماه و ستاره هارو حداقل پشت پلک هام تصور کنم،چون ابر ها کل آسمون شبِ دلم رو پوشوندن...
میخوام زخم هامو صدا بزنم
یکی یکی بیان پیشم..دور آتیش قلبم جمع بشیم
قصه ی من هایده رو بزارم و با هم بخونیم:
آسمون تیشَت شکسته
من دیگه، رو پام میمونممم
منو از تنم بگیریییی
تو ترانه هاااام میمونمم
۱۳ شهریور ۱۴۰۴