درباره مدیر کافه ارتباط با مدیر دنج ترین میز کافه Follow BTANIS CAFE مشتری‌های VIP

BTANIS CAFÉ

somewhere between the consciousness and the unconsciousness
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ب.ظ
  • ۱۶۱۶ : views
  • ۱۳۱ : Comments
کانتـر بـار

کانتـر بـار

سلام مشتری عزیز

 بوی دونه های سوخته قهوه، اکسیژن این کافه است

 میز های نزدیک پنجره انتخاب خوبی برای سکوته

یا پشت صندلی های چوبی کانتربار برای حرف زدن

اگه اینجایی احتمالا میخوای دردهات رو با تلخی اسپرسو قابل تحمل کنی 

یا مثل من عاشق بوی سردشی

شاید اومدی تا حال خوبتو با یه آفوگاتو تکمیل‌کنی

اما همیشه قرار نیست بدترین ها اتفاق بیافته پس لاته هم انتخاب خوبیه

واسه هر داستانی یه نوشیدنی پیدا میشه..چون هنوز اونقدر تنها نشدیم!

من  بارانا/بَنـی  هستم و اینجا کافه بیتَنیزه

  • میتونی از پلی لیست کلاسیک یا موزیک لیست، موسیقی پلی کنی

حرف های ناگفته زیادی در نت ها منتظر فهمیده شدنن.

Notes ۱۳۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ
  • ۵۷ : views
  • ۰ : Comments

نحسیِ زَخم های سَرباز کرده قَدیمی

اگه بشه اسمشو گذاشت خستگی عاطفی،ناراحتی عمیق یا مچاله شدن قلب...

 بی شک من درحال تجربه این غم آزاردهنده ام.

باریستا کافه فراموشکار نیست اما هیاهوی زندگی اونو بد درگیر خودش کرده.

اوایلش وقتی آدم ها نگاه میکنن،نگاه میدزدن،حواس جمع میکنن یا بی اختیار شیوه ای رو در پیش میگیرن که متوجه احساساتی میشی،بالا پایین میکنی،ربط میدی،گیج میشی و امان از دنیای گیجی...

بلاتکلیفی عاطفی از بدترین مدل های بلاتکلیفیه. بازی هایی که طرف مقابل آغاز میکنه، تمومی نداره و هربار تویی و اُوِرثینک بودنی که..

چند بار پیش اومد..یعنی خودش بهم ثابت کرد که بازیگرها و بازی دهنده های روزگار برای ارتباط با شخصیت نشخوار کننده‌ای مثل من،کشنده ان.

یک فاجعه ی به تمام معنا...!

درد کشیدن قلب به معنای اینه که هنوز وجود داره..کار میکنه و احساسات درش جریان دارن.و من باید خوشحال باشم که قلب دارم..

اینو مدتی پیش توی کتاب مغازه جادویی خوندم.

نقطه ای که قلب رو باز کنی..بزاری اون حرف بزنه..راه رو نشون بده

و من از اونجا دورم.هنوز که هنوزه.

تلفن هایی ‌که با امید گرفتن یه خبر کوچیکه..و هربار ناامیدی رو ترجیح قلب خسته ام میدونم.ممنونم که کسی ازش حرف نمیزنه.

ابی تو حس تنهایی میگه: 

داره میباره بارون و تو نیستی..

چه قدر حس بدیه، حس تنهایی

دارم میشکنم،آسون و تو نیستی!

عادت کردن هم همونقدر بده که این احساسات میتونن در صورت یه طرفه بودن قلب آدم رو آزار بدن.

وقتی برزخ افکار و احساسات،پیش و پس کشیدن منطق و احساس پیش میاد

بهترین راه،بهترین راه و بهترین راه دل کندنه...

رهایی بهترین انتخابه.

این یه راز همیشگیه،حتی اگه...

یه روزی بیاد که دیر شده و از من نفسی نمونده.

چشم ها حرف میزنن..

حتی یه غریبه آشنا میتونه عمق یه درد رو بفهمه..به شرطی که درحال تجربه اش باشه.گفت خوبی؟اینطور به نظر نمیاد!هاله عجیبی از غمو تو چشمات میبینم.

و من سکوت کردم در جواب...

اونقدر سنگینه گم شدن تو هزارپستوی کوچه های تاریک زخم های کودکی،که پیدا شدنم امیدی میخواد به درازای مسافت مادی نیاصرم..شاید طولانیه اما،من به زیباییش ایمان دارم.

یه روز خانم دکتر بهم گفت در نهایت رابطه ها و ازدواج ها یک هدف مهمه و اون رسیدن به شناختِ خوده.

من بخش های دردناکی از خودم رو شناختم..بخش هایی ‌که حتی آگاهی از وجودشون باعث جوشش اشکه.یاداوری تاریکی و روزهای تیره است.

اما من میخوام چادر بزنم...

همینجا،وسط این نَحسیِ نرسیدنِ یک طرفه پر از رنج به خاطر زخم های باز شده کودکی..

همینجا تا وقت طلوع میخوام بمونم.اونقدر سرد هست که آغوش کسی منو گرم نکنه. اما امیدوارم بتونم تصویر ماه و ستاره هارو حداقل پشت پلک هام تصور کنم،چون ابر ها کل آسمون شبِ دلم رو پوشوندن...

میخوام زخم هامو صدا بزنم

یکی یکی بیان پیشم..دور آتیش قلبم جمع بشیم

قصه ی من هایده رو بزارم و با هم بخونیم:

آسمون تیشَت شکسته 

من دیگه، رو پام میمونممم

منو از تنم بگیریییی

 تو ترانه هاااام میمونمم

۱۳ شهریور ۱۴۰۴

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ
  • ۵۰ : views
  • ۰ : Comments

Never lost myself

با اینکه دیر فهمیدم

با اینکه سخت میگذره این روزام... اما!

به تک تک مزخرفات دورم فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که ارزشش رو نداره..

درهرصورت باریستای این کافه هم خودش یه باریستای مورد علاقه داره که اسم کافه اش بامبوعه و انگار حرف زدن باهاش معجزه کرده. قراره گذر کنم، چون بخشنده تر از اینام‌که هنوز غصه بخورم و ناراحت باشم

وقتشه خیلی راحت تر برخورد کنم با تک تک موضوعات این روزهام.خیلی دوستانه تر!

من ارزش های خودم رو قرار نیست از دست بدم

من قرار نیست خودمو از دست بدم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۴ ب.ظ
  • ۱۲۹ : views
  • ۲ : Comments

I'm so white

همیشه این موقع از تابستون که میشد

احساس پشیمونی از یک سری تصمیمات ، احساس ضعف به خاطر نرسیدن به توقعات بیجا ، ندامت از برای سخت تر نگرفتن و امید جبران منو احاطه میکرد.

به امروزم و احساساتی که گذر کردن و افکاری که بهشون فکر کردم ، توجه بیشتری به خرج دادم..

و متوجه یه تفاوت بزرگ شدم.

تفاوت، در تجربه کردن بود

و من تا به امروز به قدرتی که "تجربه شرایط" در ساکت ‌کردن صداهای سرم داره ، توجه نکرده بودم.

انتظار داشتم مثل خیلی از روزهای دیگه سرم سبک باشه، یه احساس زیرپوستی اذیتم کنه و از امروزم لذت نبرم

ولی آروم بود!

سکوتی ذهنمو فرا گرفته که برای خودم هم عجیبه

و منی که صاحب یه دونه از پرسر و صداهاشم، عمیقا دارم لذت میبرم:)

درسته هنوز قهوه امروزمو نخوردم.ولی منتظرم تا ترکیب موردعلاقه ام که باهاش واسه مشتری های وی‌آی‌پی کافه اسپرسو میزنم به دستم برسه، درسته که میخواستم باقی مونده شهریورم بشه..:

قهوهام، موسیقی و باله ، دیدن " آن با یه ای " از فصل اول تا جایی که گیلبرت و آنه همو میبوسن، کتابخونه رفتن و ساعت ها ردیف سوم، اون آخر کنار قفسه ادبیات فرانسه نشستن و دزیره رو دست گرفتن، بشه نوشتن و بیان احساساتم ، بشه تنهایی پیاده روی کردن و پیدا کردن مکان مورد علاقم..دلم یه آخرِ شهریورِ کلاسیک میخواست. یه چیزِ خیلی ساده ، بین ساعت ۶تا ۷ ، خیلی آروم و بیش از حد بی سر و صدا... 

ولی یکم بی برنامگی هم باعثِ ، خوشگذرونیِ خارج از برنامه میشه.

و باریستای کافه در حال حاضر یاد گرفته از این شرایط هم لذت ببره.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ
  • ۹۲ : views
  • ۰ : Comments

blue to white

یادمه سال نهم بود که معلم زبانم ازم پرسید رنگ مورد علاقم چیه و جواب من رنگی جز آبی نبود. مگه میشد استقلالی ترین دختر مدرسه عاشق رنگی جز این باشه؟

معلمم گفت نه.این جوابم نیست. رنگی روبهم بگو که خودت دوست داری. و مغز من خالی تر از هر جوابی برای پاسخ دادن بود 

رنگ موردعلاقه من ، مسیر موردعلاقه من ، راه مورد علاقه من ... همه و همه در گرو بایدها و نباید های زیادی بود

وقتی به الان فکر میکنم ، به آخرهای ماه اگوست و به موزیک August تیلور دارم گوش میدم

 و دقیقا تیلور داره میگه مال من نبودی که از دستت بدم.. زمزمه های ، مطمئنی؟ و اگوستی که مثل باد سپری شد

نمیتونیم همه آدم ها رو با یه نگاه مشترک قضاوت کنیم ، اما وجه اشتراک باعث گره خوردن آدم ها میشه

نمیتونیم قضاوت نکنیم ، اما زیر بار افکارمون میشکنیم

حتی نمیدونم چرا اول متنم رو با یه خاطره از دوران راهنمایی شروع کردم.. شاید چون میخواستم نشون بدم هیچوقت دست خودمون نبود،بعضی چیز ها وبرخی اتفاقات

مسیر ها برای طی شدنن و اهداف برای ادامه دادن. شکست میخوریم که شجاع تر بشیم و موفق میشیم تا متوقف نشیم

شاید دست خودمون نبوده یا نیست اما میگذره ، چون همه اومدیم تا بریم

میخندیم که ناراحت بشیم و اشک میریزیم که بعدها از ته دل قهقهه بزنیم 

انتظار اشتباهیه که آدم هارو همیشه برای خودمون و درکنارمون طلب کنیم ، بعد از  همه سلام های شیرینمون خداحافظی های تلخمون گواه این هستن که ما در نقطه ای تاوان میدیم. تاوان اشتباه، تاوان لبخند ، تاوان اعتماد

اما نقطه ای هست ، که اوج آزادی انسانه . زمانی که تکیه میکنی با آگاهی از افتادن زمانی که درحین سیاهی لبخند میزنی تا تبدیل به قهقهه های با اشک بشن.

جایی که امید باشه ، آغوشی که در انتظارت هنوز پر ازگرما باشه و فنجون قهوه ای که تلخیش دوست داشتنی باشه

همه چیز برای گذر کردن و گذشتنه.. زیبا نیست که هر بار بگذری تا به نقطه های زیباتر برسی؟

زیبا نیست از آدم ها گذر کنی تا همیشگی هاتو پیدا کنی؟

و این در گرو دیدنه... در گرو آگاه بودن از خودت و دنیاییه که با افکارت برای خودت ساختی

زیبایی دقیقا همون لحظه های بدیه که میشه وسطشون خندیدو گفت این چه وضعشه

دقیقا نگاهیه که صبح وقتی از خونه میای بیرون،به آسمون میندازی و میگی سلام! امروز یه روزجدیده

با اینکه اندازه تک تک بعد از ظهر هایی که موزیک گوش ندادم موقع قهوه خوردن ، خسته ام

با اینکه گذرموقت زیاد طی کردم این مدت ، با اینکه نشون دادم برام مهمه ولی نبود

وانمود کردم خوبم ولی همه ی اون * آخر شبا * تو اتاق گریه کردم وتعدادشون دستم نیست

با اینکه داره بهم میگه سخت میگیری و نمیدونه من دقیقا آدمِ سخت گرفتنم...

با وجودهمه این ها

اگه برمیگشتم به اون روز..به معلمم میگفتم قالب رنگ وبلاگم کرم و سفیده

فکر کنم رنگای مورد علاقم ترکیب این دوتا با مشکی ان.

در هر صورت سوالی نیست که نتونم بهش جواب بدم.شاید طول کشید،ولی حداقل میدونم رنگ مورد علاقه بنی الان چیه.

یکی از روز های نسبتا گرم اگوست

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۲۱۸ : views
  • ۳ : Comments

حوالی 20

این روزا جمله " وای بــاوررم نمیشه!!!" عجیب تکه کلامم شده.البته چند تا فحش ناجور هم این وسط ها هست که فعلا گفتنش جایز نیست.

واقعا فکر نمیکردم هیچوقت وقتی 20 سالم بشه " این" باشم.این دوروی یک سکه است هم بهش افتخار میکنم و راضی ام

و در مقابل انتظارات دیگه ای داشتم.بگذریم!همین چند روز پیش همه ویژگی های بدی رو که درباره خودم دوست نداشتم نوشتم روی کاغذ و آتیششون زدم.

خیلی گریه کردم.چون متوجه شدم با همه مهربون بودم و ظالم ترین نسبت به خودم...

همه وقتایی که از موهام متنفر بودم و تو بچگی دائم از بابت فر بودنشون خجالت میکشیدم..یادمه زیاد موهام گره میخورد و من هر بار محکم تر از قبل شونه شون میکردم و از درد کشیده شدن موهام به گریه می افتادم

از اینکه همه بهم میگفتن تو باید پسر میبودی و من تو بدترین روزا،وسط بحران بلوغم از جسمم و جنسیتم متنفر شده بودم

وقتی که میترسیدم از تنبیه بشم ، از پذیرفته نشدن و ماحصلش منم و ترس الانم از لمس شدن توسط هر آدمی

تک تک لحظه ها به این فکر کردم که :

ممکنه کسی ناراحت بشه؟

هربار، هر حرفی رو شنیدم و هیچوقت دفاع نکردم.

هربار غرورم له شد و نتونستم چیزی بگم.چون نمیتونستم..چون یاد گرفته بودم سکوت کنم

از هدفام دفاع نکردم،تو دهن آدمایی که بهم میگفتن دیوونه شدی نزدم که جرات نکنن بازم حرف مفت بزنن

خودمو زیادی محکم و بی احساس نشون میدادم و آدما تصور میکردن من قرار نیست هیچوقت ناراحت بشم،من بهم برنمی خوره

و یادم رفت...

خودمو فراموش کردم.خودمو گم کردم.

و تصمیم گرفتم یکم خودم رو ببینم،بیشتر به دختر درد کشیده وجودم اهمیت بدم

حداقل کمی قبل از اهمیت دادنم به دیگران و احساساتشون

این مهم ترین اتفاقی بود که قبل از تولدم رقم خورد

 و من تونستم با بزرگی عدد20 کنار بیام

چون احساس میکنم علاقه واقعی ای که به خودم پیدا کردم،شامل همه کمبود هامه

این عشقی که وسط این همه رنج و مشکل دارم نسبت به خودم احساس میکنم عمیقا من رو از درون قدرتمند کرده:)

با اون داوودی های سفید،توی کافه مورد علاقه ام،تنها،تولدمو جشن گرفتم و یکی از قشنگ ترین تولد های عمرم بود.

یه پست دیگه مینویسم و از اتفاقات اخیر میگم.. مثل اینکه از یه پسر کوچیک تر از خودم در حد چی خوشم اومده

و کلی تجربه جدید درباره هندل کردن روابط و دوستی هام

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۴ ۵ ۶ بعدی